| سروش صحت |
به راننده تاكسي نگاه كردم و با خودم فكر كردم «چند سالشه؟... 65... 70... شايدم 75». بعد فكر كردم «برايش سخت نيست كه با اين سن و سال از صبح تا شب پشت فرمان بنشيند؟». پرسيدم «رانندگي براتون سخت نيست؟»
راننده گفت: «تو خونه نميتونم بشينم... بند نميشم... هيچ جا بند نميشم... همهاش بايد بچرخم». پرسيدم «چرا بند نميشيد؟»
راننده گفت: «فكر و خيال... وقتي پشت فرمون هم هستم فكر و خيال هست ولي كمتر اذيتم ميكنه». گفتم «ببخشيد فضولي ميكنم ميشه بپرسم به چي فكر ميكنيد؟» راننده گفت «به عشقام.» گفتم «زنتون؟» راننده گفت «نه، عشقام».
به راننده دقيق نگاه كردم، ميخواستم ببينم شوخي ميكند يا جدي ميگويد، شوخي نميكرد. راننده 70 سال را شيرين داشت.
او هم به من نگاه كرد و گفت «جوان كه بودم حرفشو نميزدم ولي حالا ديگه اشكالي نداره... تشت ما از بوم افتاده». پرسيدم «زندهان؟» راننده جواب نداد. پرسيدم «كجان؟... ازشون خبر دارين؟»
راننده باز هم جواب نداد فقط گفت «تو خونه گفتم پياز رنده كردن هميشه با من باشه؛ هم سبك ميشم... هم پياز رنده ميشه... هم... بالاخره ما ديگه پيرمرد شديم اون موقعها رسم نبود مردا گريه كنن.

نظرات شما عزیزان: