عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف می زنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد می شدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم. برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم. در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود. پسرك با دسته گل.های رز قرمز رنگ در میان خودروهای متوقف پشت چراغ.قرمز حركت می كرد، 12 ساله به نظر می.رسید، كنار پنجره بسته خودروها می.ایستاد و گل.هایش را نشان می.داد. شاید راننده.ای، خیال خرید شاخه گلی كند ولی هوا سردتر از آن بود كه فكر خرید گل در ذهن كسی مانده وقتی یازده ساله بودم،به بیسبال علاقه ی بسیاری داشتم.به مسابقات بیسبال گوش می دادم و آنها را از تلویزیون تماشا می کردم.کتاب هایی که می خواندم در مورد بیسبال بود.کارت های بیسبال کلیسا را می گرفتم و تمام خیالپردازی هایم در مورد بیسبال بود. در ۱۸ ژوئن به تماشای مسابقه ی بیسبال برادر کوچک ترم رفتم.من همیشه این کار را می کردم.در آن زمان کوری ۱۲ ساله بود و دو سال بود که بیسبال بازی می کرد.وقتی دیدم او خودش را گرم می کند تا توپ بعدی را بزند،تصمیم گرفتم کمی نصیحتش کنم.اما وقتی نزدیکش شدم،فقط به او گفتم:«دوستت دارم.» روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت. داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام! پس از این که ما بین دارای سوم آخرین پادشاه هخامنشی و اسکندر مقدونی پیغامهائی رد و بدل شد و اسکندر حاضر نگردید که باج و خراج سالیانه را به دربار ایران بفرستد بین این دو پادشاه جنگ در گرفت و ایرانیان در سه جنگ:کرانیکوس،ایسوس و اربل شکست خوردند و قسمت عمده ی کشور ایران به تصرف اسکندر در آمد.درگیر و دار آخرین جنگ وقتی که اسکندر پیروز شد و لشکریان ایران در حال نابودی بودند دو نفر از سرداران دارا موسوم به جانوسیار و ماهیار به عقیده ی خودشان خواستند زرنگی به خرج دهند.این دو نفر سردار خائن فکر کردند حال که قشون ایران رو به نابودی است و ستاره ی اقبال اسکندر در اوج درخشش!بهتر این است که از موقعیت استفاده کنیم و با کشتن دارا خود را نزد اسکندر عزیز و محترم سازیم و بدین وسیله به او نزدیک شویم.از این رو بدون در نظر گرفتن سوابق نعمت و مصالح میهن به دارا زخم مهلکی زدند و او را به حال مرگ در آوردند. پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد.حکما را جمع کرد تا درباره این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد. داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه.اي مي افتد که داشت گريه مي کرد. از وینستون چرچیل پرسیدند: سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت. روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد. مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود قلبش شکسته بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته .مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد و دخترک جواب داد : البته من عاشق دستپخت شما هستم . مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت : اه ... حالم را به هم می زنه . مادر تخم مرغ خام به او پییشنهاد کرد دختر گفت : از بوش متنفرم . این بار مادر رو به او کرده پرسید : با کمی آرد چطوری و دختر پاسخ داد که ا ز همه آنها بدش می آد . مادر با چهره ای مهربان و مبین رو به دخترش گفت : بله شاید همه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی که آن ها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت . خداوند نیز این چنین عمل می کند ما خیلی وقت ها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او میداند که این موقعیت ها ( برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است ) و منتهی به خیر می شوند باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند . مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند پرودگار هستی با این که میتواند در هر جایی از دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو فقط باید صبور باشی و این مراحل را به خوبی طی کنی . در یک سحرگاه ماه ژانویه مردی وارد ایستگاه مترو واشنگتن دیسی شد و شروع به نواختن ویلون کرد این مرد به مدت ۴۵دقیقه ۶ قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت از انجا که شلوغترین ساعات صبح بود هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم اورده بودند سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد سپس با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد یک دقیقه بعد ویلون زن اولین انعام خود را دریافت کرد و خانمی بی انکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری بدرون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد چند دقیقه بعد مردی در حالی که گوش به موسیقی سپرده بود به دیوار تکیه داد ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان او را به همراه خود میبرد کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویبلون زن پرداخت مادر او را محکمتر کشید وکودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلن زن بود به همراه مادر به راه افتاد این صحنه توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوصل شدند در طول این ۴۵ دقیه که ویلون زن مینواخت تنها ۶نفر اندکی توقف کردند۲۰ نفر انعام دادند بی انکه مکسی کرده باشند و۳۲ دلار عاید ویلون زن شد وقتی که ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر ان فضا حاکم شد نه کسی متوجه شد نه کسی تشویق کرد ونه کسی او را شناخت هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان جاشو ابل بود یکی از بهترین مو سیقی دانان جهان و نوازنده یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار است جاشو ابل دو روز پیش از نواختن در سالن مترو در یکی از تئاترهای شهر بستون برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود که قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود این داستان حقیقی است نواختن جاشو ابل در ایستگاه مترو توسط واشنگتن پست ترتیب داده شده بود و بخشی ازتحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی سلیقه و الوویت های مردم بود. فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک! قلب جغد پیر شکست یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است مهندس متبحر ... بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت تيم مقابل به هيچ ترتيبي نميتوانست او را متوقف سازد. او ميدويد پاس ميداد و به خوبي دفاع ميكرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نميتوانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: ميدانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا ميدانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقهها شركت ميكرد. اما امروز اولين روزي بود كه او ميتوانست به راستي مسابقه را ببيند و من ميخواستم به او نشان دهم كه ميتوانم خوب بازي كنم. پیله ابریشم روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند . كليد موفقيت مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت. روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی: به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید تا خون ایرانی هست در تنم پای بیگانه قطع است از وطنم |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |