عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
در حکایتی است که جابر بن عبدالله انصاری در مسجد مدینه مینشست و پاسخ پرسشهای دینی مردمان را میداد و هر از گاهی چند با صدایی ضعیف لرزان و بلند میفرمود یا باقرالعلم، اهل مدینه گفتند که او هرم (پیر) گردیده و هذیان میگوید، گفت که نه والله من عبث(بیهوده) نمیگویم، پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله وسلم) به من فرمود که "ای جابر به زودی مردی از اهل بیت مرا خواهی دید که نام او نام من و شمائل او چون روی زیبای من است که دانش را میشکافد و لطایف علم را از نهانخانه آشکار خواهد کرد" و من از هنگامی که پیامبر چنین فرموده تا به امروز منتظر دیدن روی او هستم و بدین سبب است که بیاختیار نام او را فریاد میزنم، میگویند اتفاقاً روزی گذر جابر به کوی و برزن های مدینه افتاد و هنگامی که به خانه امام سجاد(علیه السلام) رسید، خردسالی را دید که چهرهاش آشنا مینمود و شمایلش بوی نبوی داشت او را به نزد خویش طلبید و گفت: بزرگ زاده؛ نام مقدست چیست؟ آن کودک در پاسخ فرمود من محمد بن علی بن الحسین بن علی ابن ابیطالب (علیهم السلام) هستم، آنگاه جابر سر مبارک حضرتش را بوسه زد و گفت پدر و مادرم فدای تو باد، که جدت حضرت ختمی مرتبت به تو سلام رسانده است. كليد موفقيت ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است: رسول اكرم صلى اللَّه علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان- كه مرد فقیر ژنده پوشى بود- از در رسید و طبق سنت اسلامى- كه هركس در هر مقامى هست، همینكه وارد مجلسى مىشود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مىكند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطهاى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعین و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامههاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت. روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود. محمد بن ابراهیم نعمانى در كتاب (غیبت/ ص 273) از ابوخالد كابلى نقل كرده كه امام باقر(ع) فرمود: گویا مىبینم قومى را كه در مشرق قیام كرده حق را مىطلبند ولى حق را به آنها نمىدهند، باز مىطلبند، باز حق را به آنها نمىدهند، چون چنین دیدند، شمشیرهاى خویش بر شانه خود گذاشته قیام مسلحانه مىكنند، در این زمان حق را به آنها مىدهند ولى آنها قبول نمىكنند و گویند: باید خود قیام به حق كرده و حكومت تشكیل بدهیم و چون حكومت را تشكیل دادند آن را تحویل نمىدهند مگر به صاحبتان " امام زمان (ع)" كشتگان آنها شهیدانند، بدانید اگر من آن زمان را درك مىكردم خودم را در اختیار صاحب آن كار مىگذاشتم نگارنده گوید: چون این حدیث با انقلاب اسلامى ایران بسیار تطبیق مىشود لذا عین حدیث را مىآوریم. روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی: داستان کوتاه “آقایان مقدم ترند !” يكى از اقوام امام سجاد عليه السلام، نزد حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد. حضرت در جواب او چيزى نفرمودند. به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید تا خون ایرانی هست در تنم پای بیگانه قطع است از وطنم رفتن به مدرسه مسلمان و كتابى آیا تکرار تاریخ ممکن است این اولین باری بود که احساس می کرد شوهرش به او خیانت می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ، ولی فکر اینکه با دو تا بچه به خانه پدر بد اخلاقش برگردد ، دیوانه اش می کرد . نامهاى به ابوذر این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد داستان جالب “آدمخوارها” حکایتی از حاج محمد اسماعیل دولابی روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است. پلنگ ابوالاسود دئلى، از ياران امام على (عليه السلام) بود كه در ركاب آن حضرت در صفين نيز جنگيده بود، او از شعراى اسلام است و قرآن را در زمان زياد بن ابيه، اعراب ونقطه گذارى كرده است. پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند ... مسافر تاکسی پیرزنی به حضور پیامبر اکرم(ص) رسید و گفت: من می خواهم اهل بهشت باشم. شهسواري به دوستش گفت:بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او در سفرها مجردی به همه چیز فکر کنید !! ... پیری را پرسیدند تقوی چیست ؟ گفت : تقوی آن است که وقتی با تو حدیث جهنم گویند آتشی در درون خود برافروزی چنانکه آثار ترس بر تو ظاهر شود و وقتی حدیث بهشت گویند نشاطی بر جان تو براید چنانکه از شادی گونه های تو سرخ رنگ شود. چون خواهی متقی بر کمال باشی سواره دل باش و پیاده تن و به زبان بگویی و آنچه گویی از مایه علم و سرمایه خردمندی گوی که هر چه نه آن باشد بر شکل سنگ آسیا باشد که عمری می گردد و یک سر سوزن فراتر نشود. در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم . از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی. مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن. باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد. همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟ مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن. باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن. از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته میشود که بشنو و باور مکن. یک روز ملا به در خانه همسایه اش رفت و در را زد. همسایه بیرون آمد و گفت چه میخواهی؟ ملا گفت که قابلمه میخواهم. مرد رفت و یک قابلمه بزرگ برای او آورد. ملا قابلمه را گرفت و به خانه برد. چند روز بعد قابلمه را برد به در خانه همسایه و در را زد. آن مرد آمد و قابلمه را از ملا گرفت. وقتی در قابلمه را باز کرد دید یک قابلمه کوچکتر توی آن است. از ملا پرسید که این دیگر چیست. ملا گفت وقتی قابلمه را از شما گرفتم حامله بود اینم بچه اش. مرد تعجب کرد و خیلی خوشحال شد و از ملا تشکر کرد و به خانه رفت. فردای آن روز ملا باز امد و از مرد طلب قابلمه کرد. آن مرد با خوشحالی و با خیال اینکه باز ملا آنرا میبرد و با یک قابلمه کوچک میاورد آنرا به ملا داد و با شادمانی به خانه رفت. ملا قابلمه را گرفت و رفت. مرد چندین روز منتظر ماند که ملا بیاید و دو قابلمه را به او پس بدهد ولی خبری از ملا نشد. عاقبت به در خانه ملا رفت و در زد. ملا در را باز کرد و پرسید چه میخواهی؟ مرد گفت قابلمه ام را میخواهم. ملا گفت قابلمه؟؟؟!!! مرد گفت آری قابلمه. ملا گفت خدا بیامرزتش قابلمه ات مرد. مرد با تعجب گفت قابلمه ام مرد؟؟؟؟؟؟؟ ملا گفت آری مرد. مرد گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟؟ ملا گفت قابلمه ای که حامله شود و بزاید خوب مردنش که تعجب ندارد |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |