عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!... 

[ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گویند: جمعى در مسجد بودند و از قحطى كه براى مردم پيش آمده بود صحبت مى كردند.
يكى از مؤمنان كه در خزانة خود مواد غذايى و گندم فراوانى داشت گفت: من در انبارم گندم دارم، همه را در اختيار فقرا قرار مى دهم و آنها را از بدبختى و فقر نجات خواهم داد.
رفقا گفتند: شيطان نمی گذارد.
گفت: شيطان هيچ غلطى نمى تواند بكند. اكنون مى روم و گندم ها را تقسيم مى كنم.
برخاست و به خانه رفت. وقتى انبار را باز كرد. همسرش گفت: چه می کنی؟! گفت: مى خواهم مقدارى گندم را به نيازمندان بدهم و از گرسنگی نجاتشان دهم.
زن گفت: اى مرد! مگر ديوانه شدى؟! خودمان احتياج پيدا مى كنيم. هر كس در اين شرايط سعى مى كند گندم ذخیره كند، تو مى خواهى گندم ذخيرة خودمان را به ديگران بدهى و ...؟!
سرانجام شيطان كار خودش را كرد، زن را وسوسه نمود و زن هم مرد را.
آن مرد مؤمن به مسجد آمد و پيش فقرا نشست. دوستان به او گفتند: چه شد؟ آيا گندم ها را به فقرا دادى؟ يا طبق روايتى كه مىفرمايد: كسى كه دست در جيبش كند تا چيزى در راه خدا دهد، هفتاد شيطان دست او را مى گيرند و مانع او مى شوند شامل حال تو شد و انفاق نكردى؟!

گفت: من از هفتاد شيطان خبر ندارم، اما مادر شيطان كار خودش را كرد و و مانع انفاق شد! 

[ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟

کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد! 

[ چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شیر یه روز تصمیم گرفت با نامزدش ازدواج کنه
در وسط جشن و در گردهمایی با شکوه شیر ها به مناسبت این واقعه مهم
موش کوچکی با احتیاط زیاد راهی برای خودش پیدا کرد و روبروی داماد وایساد و با صدای رسا و لرزان!! گفت ” داداش عزیز ازدواج تو رو تبریک می گم و برای داداش گنده ای مثل تو آرزوی خوشبختی دارم”
یکی از شیر های میهمان غرید که…” موش فسقلی تو چطور به یه شیر می گی داداش؟
.

.

.

.
.

موش با احتیاط و به آرامی گفت ” با اجازه داداش عزیز ، منم قبل از ازدواج شیر بودم!!” 

[ چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سرانجام خودبينى

سير و سياحت از عبادات شريعت حضرت عيسى(ع) بود، در يكى از اين سفرهاى سير و سياحت، عيسى(ع) همراه يك مرد كوتاه قد به كنار دريا آمدند، عيسى گفت: «بسم الله بصحه منه»: (به نام خدا با صحت يقينى كه به خداوند دارم) و روى آب حركت كرد، بى آنكه غرق شود.
مرد كوتاه قد نيز همين جمله را گفت و روى آب حركت کرد، بى آنكه غرق شود، در راه، عجب و خودبينى، او را فرا گرفت و با خود گفت: من چه كمبودى نسبت به عيسى دارم و او چه برترى بر من دارد، زيرا من هم روى آب راه مى روم.
تا اين فكر آلوده را كرد زير پايش سست شد و نزديك بود كه غرق شود، صدايش بلند شد كه اى عيسى! به فريادم برس، عيسى(ع) دست او را گرفت و نجاتش داد، و به او فرمود: چه شد كه نزديك بود غرق گردى؟
او در پاسخ گفت: من خيال كردم كه تو چه برترى بر من دارى...
عيسى(ع) فرمود: آرى، تو خود را در غير محلى كه خدا قرار داده جا زدى، و خداوند بر تو غضب كرد. 
او از فكر باطل و خودبينى توبه كرد، آنگاه به صورت اول همراه عيسى(ع) روى آب دريا به راه خود ادامه دادند. 

[ چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و
هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه
مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند 

[ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!! 

[ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد:

اميرالمؤ منين (عليه السلام) در آن ايام كه در كوفه بود، چنين عادت داشت كه هر روز صبح از دارالاماره خود بيرون مى آمد و در يكايك بازارهاى كوفه مى گشت. در هر بازارى مى ايستاد و در ميان اهل آن صدا مى زد:

تاجران پيش از داد و ستد از خداوند خير و نيكى طلبيد و با آسان گيرى در معامله از خداوند بركت جوييد و به خريداران نزديك شويد (گران نفروشيد تا از شما بگريزند) و خود را به زينت حلم و بردبارى آرايش دهيد و از سوگند خوردن خوددارى كنيد و از دروغ بپرهيزيد و از ستم كناره گيريد، با مظلومان به انصاف رفتار نماييد و به رباخوارى نزديك نشويد و پيمانه را كامل بدهيد (كم فروشى نكنيد) و چيزى از حق مردم كم نگذاريد و روى زمين در غرق فساد نشوید.
و همين طور در تمام بازارهاى كوفه دور مى زد، سپس باز مى گشت در محلى براى رسيدگى به كارهاى مردم مى نشست. و چون مردم مى ديدند كه آن حضرت به سوى آنها مى آيد همه دست از كار خود مى كشيدند و خوب به فرمايشات امام گوش مى دادند تا از سخن خود فارغ مى گشت، و چون سخن امام تمام مى شد مى گفتند: اى اميرمؤ منان شنيديم و اطاعت خواهيم كرد. 

[ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

[ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: ...
از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند. 

[ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

يكى از فرزندان مرحوم آخوند ملا محمّد كاظم خراسانى بنام حاج ميرزا محمّد معروف به ((آقازاده )) مقيم مشهد بود و عالمى بسيار متعيّن و متنفّذ بود. مرحوم آقازاده كه در رتق و فتق امور وارد بود، نوكران متعدّدى داشت و هر كدام براى انجام كارى تعيين شده بودند. يكى از نوكرانش ‍ مردى بود به نام حاج على اكبر كه از همه مشتى تر بود و غالبا سلاح كمرى در زير لباس داشت و محافظ آقا بود. اين حاج على اكبر، براى من كه حسينعلى راشد فرزند مرحوم ملا عبّاس تربتى هستم ، چنين نقل كرد:
 در ايام زمستان براى سركشى به املاك آقا به نيشابور رفته بودم . در مراجعه به مشهد، در راه بين شريف آباد و مشهد برفگير شديم و در قهوه خانه حوض حاج مهدى مانديم . غير از ما جمعى ديگر نيز به قهوه خانه پناه آورده بودند. شب فرا رسيده بود كه اتومبيلى از طرف مشهد رسيد و چهار نفر از جوانان پولدار و خوشگذران مشهدى كه چهار خانم را با خود داشتند و نمى دانم به كجا مى خواستند بروند(؟!)، به سبب برف و تاريكى شب ناچار به همين قهوه خانه پناه آوردند. آمدن آنها در آن شب تاريك برفى در كوهستان ، بزم عشرتى مجانى براى مسافران بوجود آورد. جوانان بطريهاى مشروب و خوراكيها را چيدند و زنها بعضى به خوانندگى و بعضى به رقص پرداختند.
در گرماگرم اين بساط، در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند(44) با سه چهار نفر كه از تربت قصد رفتن به مشهد را داشتند و مركبشان الاغ بود و از سنگينى برف و تاريكى شب امكان حركت برايشان نبود و ناگزير شده بودند كه به قهوه خانه پناه بياورند، وارد شدند. از صاحب قهوه خانه اجازه خواستند به آنها جايى بدهد و او گفت كه سكوى آن طرف خالى است .
من (حاج على اكبر) با مشاهده اين وضع هراسان شدم و گفتم نكند كه از جانب حاج آخوند نسبت به اينها تعرض بشود و يا از جانب آنها به آن مرد اهانتى بشود. به همين خاطر خود را آماده كردم كه اگر خواستند به حاج آخوند اهانت كنند در مقام دفاع برآيم ؛ هر چه باداباد. لكن حاج آخوند، به حالتى كه نه كسى را مى بيند و نه چيزى را مى شنود به سوى آن سكو رفت و چون نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودند از قهوه چى جهت قبله را پرسيدند. حاج آخوند به نماز ايستاد و همراهانش به وى اقتدا كردند. يكى اذان گفت و حاج آخوند اقامه گفت و وارد نماز شدند. من هم غنيمت دانستم ، وضو گرفتم و اقتدا كردم . چند نفر ديگر از مسافران نيز از بزم عشرت رو برگرداندند و به صف جماعت پيوستند. قهوه چى نيز گفت غنيمت است ، يك شب اقلا نمازى پشت سر حاج آخوند بخوانيم .
خلاصه ، وقتى از نماز فارغ شديم ، از جوانها و خانمها خبرى و اثرى نبود. بساط خود را جمع كرده و رفته بودند و نفهميدم در آن شب برفى به كجا رفتند 

[ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. 

[ یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دزد بانک و همسر مرد!

مردی با اسلحه وارد یك بانك شد و تقاضای پول كرد وقتی پولهارا دریافت كرد رو به یكی از مشتریان بانك كرد و پرسید: آیا شما دیدید كه من از این بانك دزدی كنم؟
مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا كشت او مجددا رو به زوجی كرد كه نزدیك او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید كه من از این بانك دزدی كنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید!!
نكته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند، از آن استفاده كنید. 

[ یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عبدالرحمان بن حجاج گوید: امام صادق (ع) فرمود: محمد بن منكدر مى‏گفت: فكر نمى‏كردم كه على بن الحسین (امام سجاد) جانشینى بگذارد كه در فضیلت مثل خودش باشد تا محمد بن على (امام باقر) را دیدم، خواستم او را موعظه كنم، او مرا موعظه كرد.
یارانش گفتند: جریان را از چه قرار بود؟ گفت: در وقتى كه هوا گرم بود به بعضى از نواحى مدینه رفته بودم، محمد بن على (ع) را دیدم، مردى تنومند بود، به دو نفر غلام سیاه... تكیه كرده بود، پیش خود گفتم: این مرد بزرگى است از بزرگان قریش در این ساعت در این حال در طلب دنیا!! اى نفس! گواه باش كه او را موعظه خواهم كرد.
پیش رفتم و سلام كردم، جواب سلام را داد در حالى كه از خستگى بسختى نفس مى‏كشید و عرق مى‏ریخت، گفتم:
أَصلحكَ اللّه تو بزرگى از برزگان قریش هستى. در این هواى گرم در این حالت عرق ریزان، در طلب دنیا!! اگر اكنون مرگ شما را دریابد در چه حالى خواهید بود؟!
امام به شنیدن این سخن، غلامان را رها كرد و به دیوار تكیه داد و فرمود: به خدا قسم اگر در این حال اجلم فرا رسد، در طاعتى از طاعات خدا مرگم رسیده است خودم را از محتاج بودن به تو و امثال تو حفظ مى‏كنم. من در صورتى از مرگ مى‏ترسیدم كه در معصیتى از معاصى خدا، اجل مرا دریابد.
گفتم: خدایت رحمت كند، خواستم تو را موعظه كنم ولى شما مرا موعظه فرمودید.*
نگارنده گوید: ظاهراً ابن منكدر از متصوفه عامه است از كسانى كه راه خدا را بى راهنما رفتند و اهل بیت صلوات الله علیهم را كه یكى از «ثقلین» بودند، كنار گذاشتند، خداوند و كه خلق الله را از جاده مستقیم و از صراط اللّه منحرف نمودند، تا به اغراض فاسد خود برسند. بهر حال امام (ع) او را روشن فرمود كه بندگى خدا در تارك دنیا بودن نیست. 

[ یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد . معشوق گفت : کیستی ؟ عاشق گفت ، من هستم معشوق
گفت : برو ، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است . تو خام هستی . باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی ، هنوز آمادگی عشق را نداری .
عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت ، پس از یک سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد . مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید . با کمال ادب ایستاد .
معشوق گفت : کیست در میزند . عاشق گفت : ای دلبر دلربا ، تو خودت هستی . تویی ، تو . معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا . حالا یک من بیشتر نیست در خانة عشق دو من جا نمی شود.
مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود . 

[ شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزي ملا نصرالدين دست بچه اي را گرفته وارد سلماني شد و به سلماني گفت چون من تعجيل دارم اول سر مرا بتراش بعد موهاي بچه را بزن. سلماني هم تقاضاي او را انجام داد پس از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت تا چند دقيقه ديگر برمي گردم. سلماني سر طفل را هم اصلاح كرد و خبري از آمدن ملا نشد. سلماني رو به طفل نمود گفت پدرت نيامد. بچه گفت او پدرم نبود. گفت پس كه بود؟ گفت مردي بود كه در كوچه به من گفت بيا برويم دو نفري مجانا اصلاح كنيم. 

[ شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود

[ شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

امام خمينى و اهمّيت نماز

از قول فرزند امام نقل شده است :
((روز اولى كه شاه رفت ، ما در نوفل لوشاتو بوديم .
نزديك به سيصد الى چهارصد خبرنگار اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختى گذاشتند و امام روى آن ايستادند.تمام دوربينها كار مى كرد. قرار بود هر چند نفر خبرنگار يك سؤ ال بكنند. دو سه سؤ ال از امام شد كه صداى اذان ظهر شنيده شد. بلافاصله امام محل را ترك كردند و فرمودند: وقت فضيلت نماز ظهر مى گذرد. تمام حاضرين از اين كه امام صحنه را ترك كردند، متعجّب شدند. كسى از امام خواهش كرد چند دقيقه اى صبر كنيد تا حداقل چهار پنج سؤ ال ديگر بشود. امام با عصبانيّت فرمودند: به هيچ وجه نمى شود. و رفتند. 

[ شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری 
...

[ جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن !!!!!!!!!!!!!

[ جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نـادانـي فـرعـون


ابليس وقتي نزد فرعون آمد
وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .
ابليس گفت :
هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .
 فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : آفرین استاد مردي كه تويي ! 
ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :
مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ،
تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!! 

[ جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

  كسى از خدا گنج بى‏رنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشته‏اى به او مى‏گويد: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مى‏افتاد، مى‏كندند؛ باز گنجى يافت نشد.
مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه (( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز شدم .)) خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب ديد .
گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم.
فرشته گفت: (( نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مى‏گذاشتى و رها مى‏كردى، تير پيش پاى تو مى‏افتاد و تو گنج را زير پاى خود مى‏يافتى .))
صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بى‏سبب به راه‏هاى دور مى‏روند تا خيرى كسب كنند يا توشه‏اى براى آخرت بيندوزند  

[ پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

قاضی: اسم؟
برشت: شما خودتون می دونین
قاضی: می‌دونیم اما شما خودت باید بگی.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می‌کنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟
قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟
برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بعله
قاضی: با چه کسی؟
برشت: با یک زن
خنده حضار در دادگاه

قاضی: شما دادگاه رو مسخره می‌کنید؟
برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا می‌گویید با یک زن ازدواج کرده‌اید؟
برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کرده‌ام!
قاضی: کسی را دیده‌اید با یک مرد ازدواج کند؟
برشت: بعله!
قاضی: چه کسی؟
برشت: همسر من. او با یک مرد ازدواج کرده است .
خنده حضار در دادگاه 

[ پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سال نهم هجرت ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در مدينه بود. مردم گروه گروه به مدينه مى آمدند و در محضر آن حضرت مسلمان مى شدند. از جمله گروهى از طايفه ((ثقيف ))، ساكن طائف آمدند. پس از گفتگو، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آنها فرمود: ((يكى از دستورهاى اسلام نماز است و بايد نماز بخوانيد.))
آنها گفتند: ((ما خم نمى شويم ، زيرا اين كار براى ما يك نوع ننگ و عار است .))
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
((لا خير فى دين ليس فيه ركوع و لا سجود)).
دينى را كه در آن ركوع و سجود نباشد، خيرى ندارد.
به گفته بعضى از مفسّران آيه 48 سوره مرسلات در ردّ پيشنهاد آنها با اين تعبير نازل شد:
((و اذا قيل لهم اركعوا لايركعون )).
و چون به آنها گويند ركوع كنيد، ركوع نكنند.(48) 

[ پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

طوطی و بازرگان

بازرگانی یک طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی که آماده سفرِ به هندوستان بود. از هر یک از خدمتکاران و کنیزان خود پرسید که چه ارمغانی برایتان بیاورم, هر کدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو که من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می‌رساند و از شما کمک و راهنمایی می‌خواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان کجاست؟ آیا رواست که من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد کنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد که آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگهداشت و به طوطی‌ها سلام کرد و پیام طوطی خود را گفت: ناگهان یکی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام, پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینکه این دو یک روح‌اند درد دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را کشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن که از دهان آتش بیرون می‌پرد. جهان تاریک است مثل پنبه‌زار, چرا در پنبه‌زار آتش می‌اندازی. کسانی که چشم می‌بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می‌کشند ظالمند. 

[ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

قافله چندين ساعت راه رفته بود . آثار خستگی در سواران و در مركبها
پديد گشته بود . همينكه به منزلی رسيدند كه آنجا آبی بود ، قافله فرود
آمد . رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود ، شتر خويش را خوابانيد و پياده‏
شد . قبل از همه چيز ، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و
مقدمات نماز را فراهم كنند .
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد ، به آن سو كه آب بود روان شد ، ولی‏
بعد از آنكه مقداری رفت ، بدون آنكه با احدی سخنی بگويد ، به طرف مركب‏
خويش بازگشت . اصحاب و ياران با تعجب باخود می‏گفتند آيا اينجا را
برای فرود آمدن نپسنديده است و می‏خواهد فرمان حركت بدهد ؟ ! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود . تعجب جمعيت‏
هنگامی زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش رسيد ، زانوبند را برداشت‏
و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خويش روان شد .
فريادها از اطراف بلند شد : " ای رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادی كه‏
اين كار را برايت بكنيم ، و به خودت زحمت دادی و برگشتی ؟ ما كه با
كمال افتخار برای انجام اين خدمت آماده بوديم " .
در جواب آنها فرمود : " هرگز از ديگران در كارهای خود كمك نخواهيد ،
و بديگران اتكا نكنيد ، ولو برای يك قطعه چوب مسواك باشد 

[ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم . استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین 

[ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان از خدا مى ترسيديم...

در زمان پهلوى كه تشكيل مجالس روضه خوانى و همه ى اجتماعات دينى و مذهبى ممنوع بود، مردم در مسجدى اجتماع كرده بودند و شخص بزرگوارى در بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. از قضا، پاسبانى از پنجره ى مسجد سرى به مسجد كشيد تا اوضاع مسجد را مشاهده كند، مردم همه وحشتناك به سوى او نگاه مى كردند، در اين حال آن آقا كه بر بالاى منبر بود، فرمود: اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان، از خدا مى ترسيديم، كار ما امروز به اين جا نمى كشيد!اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان از خدا مى ترسيديم...
در زمان پهلوى كه تشكيل مجالس روضه خوانى و همه ى اجتماعات دينى و مذهبى ممنوع بود، مردم در مسجدى اجتماع كرده بودند و شخص بزرگوارى در بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. از قضا، پاسبانى از پنجره ى مسجد سرى به مسجد كشيد تا اوضاع مسجد را مشاهده كند، مردم همه وحشتناك به سوى او نگاه مى كردند، در اين حال آن آقا كه بر بالاى منبر بود، فرمود: اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان، از خدا مى ترسيديم، كار ما امروز به اين جا نمى كشيد!

[ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بلند همت تر از حاتم طایی

حاتم طایی را گفتند: از خود بلند همت تر در جهان دیده یا شنیده ای ، گفت: بلی، روزی چهل شتر قربانی کرده بودم امرای عرب را دعوت کردم، پس به گوشه صحرایی به حاجتی بیرون رفتم.
خارکنی را دیدم که پشته خار فراهم آورده ، گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلق بر سماط او گرد آمده اند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد ، منت از حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

[ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

- اهتمام على عليه السّلام به نمازاول وقت

هنگامى كه على عليه السّلام در جنگ صفّين سرگرم نبرد بود، در ميان هر دو صف كارزار، مراقب حركت و وضعيّت خورشيد بود (تا ببيند چه وقت به وسط آاسمان مى رسد تا نماز ظهر را بخواند).
ابن عبّاس عرض كرد: ((يا اميرالمؤ منين ، اين چه كارى است كه مى كنيد ؟))
حضرت فرمود: ((منتظر زوال هستم تا نماز بخوانيم .))
ابن عبّاس گفت : ((آيا حالا وقت نماز است با وجود اينكه سرگرم پيكار هستيم ؟))
على (ع ) فرمود: ((جنگ ما با ايشان بر سر چيست ؟ تنها به خاطر نماز است كه با آنها نبرد مى كنيم .))

[ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3516
بازدید دیروز : 6171
بازدید هفته : 9687
بازدید ماه : 29996
بازدید کل : 425096
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس