|
مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: « چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن »!!!!
[ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
شادي در تنهايي نيست
ناصر خسرو قبادياني بسوي باختر ايران روان بود . شبي ميهمان شباني شد در روستاي کوچکي در نزديکي سنندج ، نيمه هاي شب صداي فرياد و ناله شنيد برخاست و از خانه بيرون آمد صداي فرياد و ناله هاي دلخراش و سوزناک از بالاي کوه به گوش مي رسيد . مبهوت فرياد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : اين صداها از آن مرديست که همسر و فرزند خويش را از دست داده ، اين مرد پس از چندي جستجو در غاري بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهي شبها ناله هايش را مي شنويم . چون در بين ما نيست همين فرياد ها به ما مي گويد که هنوز زنده است و از اين روي خوشحال مي شويم . که نفس مي کشد . ناصر خسرو گفت مي خواهم به پيش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلي بياورم و او را از شيار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاري ژرف و در زير نور مهتاب مردي را ديد که بر تخته سنگي نشسته و با دو دست خويش صورتش را پنهان نموده بود .
مرد به آن دو گفت از جان من چه مي خواهيد ؟ بگذاريد با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت : من عاشقم اين عشق مرا به سفري طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقي همراه من شو . چون در سفر گمشده خويش را باز يابي . ديدن آدمهاي جديد و زندگي هاي گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غير اينصورت اين غار و اين کوهستان پيشاپيش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشيد آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستي به خانه شبان بيا تا با هم رويم .
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسري ديگر و دو کودک به ديار خويش باز گشت در حالي که لبخندي دلنشين بر لب داشت .
[ یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت:...
«ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:«ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
[ یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
عده اي از اهل يمن به رسول خدا(ص) وارد شدند. آن ها چهره هايي گشاده و بشاش داشتند،رسول خدا هم فرمود:
«ايشان گروهي هستند كه قلب هايشان رقيق و لطيف است و ايمان بر آن ها رسوخ دارد...»
آن ها گفتند:يا رسول الله وصي وخليفه بعد از شماكيست؟ حضرت با صراحت جواب آن ها را نداد بلكه فرمود:
او«كسي است كه خداوند امر فرموده به آن چنگ بزنيد»
گفتند:او كيست؟ براي ما روشن فرما...حضرت فرمود:
او«حبل الله»است.
گفتند او كيست؟...فرمود:
او«جنب الله»است.
گفتند مقصود كيست؟...حضرت فرمود:
او«راه به سوي من» است.
گفتند يا رسول الله سوگند به خدائي كه تو را به حق به رسالت مبعوث فرمود، او را به ما نشان بده كه ما به او مشتاقيم.حضرت فرمود:
او«كسي است كه خداوند او را نشانه اي براي اهل ايمان قرار داده.»
پس اگر به او نگاه كنيد، نگاه كردن كسي كه داراي قلب است،و گوش دل به فرمان الهي سپرده؛ او را خواهيد شناخت.
پس بين صفوف بگرديد و چهره ها را نگاه كنيد و هر كسي را كه دل شما گواهي داد،او وصي من است!...
پس آنها بر خاستندو در ميان صف ها گشتند ودست حضرت علي بن ابي طالب را گرفتند و گفتند:
يا رسول الله دل هاي ما به سوي اين مرد ميل كرده است! رسول خدا فرمود:
«سپاس خداي را كه،شناختيد وصي رسول الله را،قبل از اين كه به شما معرفي شود.»
آن ها صداي خود را به گريه ي شوق بلند كردند...رسول خدا هم فرمود:
«شما از آتش دور خواهيد بود و از ياران وصي من هستيد و در ركاب او شهيد خواهيد شد.»
جابر مي گويد آن ها در جنگ جمل و صفين همراه امير المؤمنين(ع) بودند و در صفين شهيد شدند.
[ یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد....
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید
چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!
[ شنبه 29 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ...
[ شنبه 29 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
حضرت صادق آل محمّد به نقل از پدر بزرگوارش امام محمّد باقر صلوات اللّه عليهم حكايت كند:
در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله قضيّه اى مهمّ اتّفاق افتاد؛ و آن اين بود كه گاو نرى ، يك الاغ را كشت ؛ صاحبان آن دو حيوان جهت تعيين خسارت به حضور پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله آمدند در موقعى كه آن حضرت در جمع گروهى از اصحاب و انصار نشسته بود.
پس از عرض سلام ، اجازه سخن خواستند و چون آن بزرگوار اجازه فرمود، شاكى و متشاكى ، ادّعا و شكايت خود را مطرح كردند؛ و حضرت رسول پس از شنيدن سخنان آن دو نفر، خطاب به ابوبكر نمود و فرمود: بين ايشان قضاوت و تعيين خسارت كن .
ابوبكر عرض كرد: يا رسول اللّه ! حيوانى ، حيوان ديگرى را كشته است ، خسارتى ندارد.
پس از آن قضاوت را به عمر پيشنهاد نمود و او نيز مانند ابوبكر پاسخ داد.
آن گاه خطاب به امیرالموئمنین مولا على بن ابى طالب (ع) نمود و فرمود: يا علىّ! تو بين آن ها قضاوت نما.
لذا اميرالمؤ منين علىّ صلوات اللّه عليه اظهار داشت : مانعى ندارد و افزود: چنانچه گاو نر در طويله يا چراگاه الاغ وارد شده و آن را كشته است ؛ پس صاحب گاو ضامن است و بايد خسارت الاغ را بپردازد.
ولى چنانچه الاغ در طويله يا چراگاه گاو، وارد گرديده است و توسّط گاو كشته شده ، هيچ ضمانتى بر كسى نيست .
در اين هنگام ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله دست هاى مبارك خود را به آسمان بلند نمود و چنين اظهار داشت :
حمد و ستايش بى حدّ، خداوندى را كه بعد از من شخصى را جهت امامت و خلافت برگزيد، كه همانند پيغمبران عليهم السلام حكم و قضاوت مى نمايد
[ شنبه 29 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.
پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :
«عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»
دختر کوچیک گفت :
نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:
چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،
امکانش هست که من دستت را ول کنم.
اما اگه تو دست منو بگیری،
من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،
هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»
[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن.
پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا... اسم رستوران چي بود؟»
پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد: «ببين، يه حشره اي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره، خشکش مي کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه مي دارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!» بعد با فرياد رو به پيرزنها: «پروانه! پروانه ! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود؟!!!»
[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
حضرت باقر علیه السلام فرمود: مردى یهودى وارد شد بر رسولخدا (ص ) و
عایشه هم در حضور آنحضرت صلى اللّه علیه و آله بود و گفت : ((السام علیکم ))
(یعنى مرگ بر شما، رسول خدا صلى اللّه علیه و آله در پاسخ فرمود: ((علیکم ))
(یعنى بر شما) سپس دیگرى (از یهود) آمد و مانند همان گفت و رسولخدا (ص )
نیز مانند رفیقش باو پاسخ داد، پس سومى وارد شد و مانند آن گفت و رسولخدا
(ص ) همانطور که بدو نفر رفقایش جواب داده بود جواب او را گفت ، پس
عایشه خشمگین شد و گفت : ((سام )) و خشم و لعنت بر شما باد اى گروه یهود
واى برادران میمونها و خوکها، پس رسولخدا (ص ) به عایشه فرمود: اى
عایشه اگر فحش بصورتى مجسم مى شد هر آینه بد صورتى داشت ، نرمش و
مدارا بر هیچ چیز نهاده نشده جز اینکه آن چیز را آراسته است ، و از هیچ چیز
برداشته نشده جز اینکه آنرا زشت ساخته عرض کرد: اى رسولخدا آیا نشنیدى
که اینها گفتند: ((السام علیکم ))؟ فرمود: چرا، مگر تو نشنیدى آنچه من پاسخشان
را دادم و گفتم : ((علیکم ))؟ پس هرگاه مسلمانى بشما سلام کرد باو بگوئید:
((سلام علکیم )) و هرگاه کافرى بر شما سلام کرد در پاسخش بگوئید: ((علیک ))
[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان
به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و
پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او
را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار
ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی
توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد
و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش
را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز
زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی"
[ پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
[ پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
پيامبر اكرم صلي اللّه عليه و آله به يكي از خانه هاي خود وارد شد و اصحاب او به محضرش مشرف شدند تعداد اصحاب بسيار بود و اتاق پر شده بود. جريربن عبداللّه در اين هنگام وارد شد اما جايي براي نشستن نيافت و در نزديكي در نشست.
پيامبر صلي اللّه عليه و آله عباي خود را برداشت و به او داد و فرمود: اين عبا را زير انداز خود قرار دهد.
جرير عبا را گرفت و بر صورت خود گذارد و آن را مي بوسيد و گريه مي كرد، آنگاه آن را جمع كرد و به پيامبر صلي اللّه عليه و آله رو كرد و گفت : من هرگز بر روي جامه شما نمي نشينم . خداوند تو را گرامي بدارد همان گونه كه مرا گرامي داشتي . پيامبر صلي اللّه عليه و آله نگاهي به سمت چپ و راست خود كرد و سپس فرمود: هر گاه شخص محترمي نزد شما آمد او را گرامي بداريد و همچنين هر كسي كه از گذشته بر شما حقي دارد او را نيز گرامي بداريد.
قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام)/ محمد رضا اکبري
[ پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. میفهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم: خدا را شکر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.
من میگویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من میگویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان میکند. ما او را میشناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه میخوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله میکرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
شمع دردسر ساز
روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.
کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.
روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی در خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!
زن در را باز کرد.
کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن روشن کردم.
زن گفت: آری یادم آمد
کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟
زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
امام جعفر صادق صلوات الله علیه حكایت میفرماید:
روزى امیرالمؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام به غلام خود، قنبر دستور داد تا بر شخصى كه محكوم به حدّ شلاّق بود، هشتاد ضربه شلاّق بزند. و چون قنبر ناراحت و عصبانى بود؛ سه شلاّق، بیشتر از هشتاد ضربه بر او وارد ساخت.
حضرت امیرالمؤمنین على علیه السلام شلاّق را از دست قنبر گرفت و سه ضربه شلاّق بر او زد.
شایان ذکر است حضرت علی علیه السلام بسیار زیاد به رعایت حقوق دیگران توجه داشتند و در این امر به این که فرد خطاکار از نزدیکان و اصحابم هست نگاه نمیکردند. هر کس برخلاف عدالت عمل میکرد باید مجازات میشد و هر کس که حقی را پایمال مینمود باید تقاص پس میداد. پس این عمل عین عدالت و مهربانی امیرالمومنین بود .
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم ...
[ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
تشییع جنازه با شکوه(طنز)
یه بنده خدایی داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يه جور عجيب غريبي .
اول صف يك سري آدم دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك مَرد با سگش راه ميره، بعد از اون هم يك صف 500 متري از یه سری دیگه از أدما دارن دنبالشون ميكن.
طرف ميره پيش جناب سگ دار ، ميگه :
تسليت عرض ميكنم قربان ، خيلي شرمندم . ميشه بگيد جريان چيه ؟
مَرده ميگه : والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم، هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرد!
طرف ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر مَرده راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه :
ببخشيد من خيلي براتون متاسفم ، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوال ها نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟!
مرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميكنه به 500 متر جمعيت پشت سر، ميگه : برو ته صف
[ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص كیست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
[ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
سالها پیش، در المپیک سیاتل، نه رقیب که همه از نظر جسمی و ذهنی معلول بودند، در مسابقه دوی صد متر شرکت کردند. صدای تیر که بلند شد، همه ی آنها، البته نه در یک خط شروع به دویدن کردند و همه مشتاق بودند که خود را به خط پایان برسانند و برنده شوند.
همه راه افتادند، جز پسری که تلوتلو می خورد. اونمی توانست بدود و زمین خورد. سرانجام پس از چند بار زمین خوردن، گریه کرد. هشت دونده دیگر صدای گریه او را شنیدند. قدمهای شان را کند کردند و ایستادند. همه برگشتند. یکی از آن ها که مبتلا به سندرم داون بود، خم شد و پسر را بوسید و گفت: «حالا حالت بهتر می شود.»
همگی دست در دست هم به طرف خط پایان رفتند.
همه ی تماشاچیان در استادیوم از جا برخاستند و ده دقیقه آن ها را تشویق کردند.
[ دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىریختم.چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش!
[ دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
روزى ابلیس بر حضرت عیسى مسیح ظاهر شد، و به او گفت : مگر تو نمى گوئى هیچ چیزى به انسان نمى رسد مگر اینكه خداوند آن را برایش مقدر كرده باشد.
عیسى پاسخ داد: آرى ، چنین است .
ابلیس : پس بیا خودت را از بالاى این قله كوه به پائین پرت كن . اگر براى تو سلامتى مقدر شده باشد سالم خواهى ماند، و اگر سلامتى مقدر نشده بود كه ...
عیسى : اى ملعون ، خداوند بندگانش را امتحان مى كند، نه بنده ، خدایش را .
[ دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت
باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد:....
من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر مکانی ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد !!
[ یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
امام دوستي داشت که هميشه با ايشان بود و او جدا نميشد.روزي در بازار کفاش ها همراه حضرت مي رفت و به دنبالشان خدمتکار او ميآمد که سندي(جايي در هند) بود.
ناگاه آن مرد به پشت سر خود نگاه کرد و سه بار خدمتکارش را صدا زد، ولي او را نيافت.بار چهارم که او را ديد به مادرش توهين کرد.
امام صادق (ع) فرمود:سبحان الله!خيال ميکردم تو باتقوا و پارساي، ولي اکنون ، ميبينم پرهيزکارنيستي.آن مرد عرض کرد:قربانت گردم، مادرش زني از اهل سند و مشرک است.
امام فرمود:ازمن دور شو...مگر نميداني هر آييني براي خود مراسم ازدواجي دارند..
راوي حديث ميگويد:ديگر او را نديدم که با ان حضرت راه برود تا آنگاه که مرگ ميان آندو جدايي انداخت.
[ یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل درواره های بهشت می ایستد ، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد از فرشته می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟
فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.
دروغ گو گفت : چه جالب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : مادر تزار او حتی یک دروغ هم نگفته ، بنابراین ساعتش ، ه هیچ وجه حرکت نکرده است.
وای باور کردنی نیست خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهم لینکن عقربها ش دوبار تکان خورد.
خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟
فرشته پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان است ، چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.
[ یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
روزی جوانی جویای علم،نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید:من خیلی از مرگ می ترسم، نمی دانم چه کنم.من که زندگی خوبی دارم،کاری به کار کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم،چرا باید از این افکار رنج ببرم؟ استاد در جواب گفت:چه کسی به تو گفته است که تو داری زندگی می کنی ؟ جوان مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام،نفس می کشم،راه می روم،تصمیم میگیرم و ... استاد ادامه داد و گفت:دقیقاً به همین دلایلی که می گویی زندگی نمی کنی،بلکه فقط زنده ای! علاییمی که تو از آن یاد می کنی،دلیل بر زنده بودن است،اما زنده بودن دلیل بر زندگی کردن نیست!
[ شنبه 22 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
در گمرك بین المللی یك دختر خانم كه یك موصاف كن برقی نو از یك كشور دیگری خریده بوده ، از یك پدر روحانی می خواهد به او كمك كند تا این موصاف كن را در گمرگ زیر لباسش پنهان كند و بیرون ببرد تا خانم مالیات ندهد.
پدر روحانی می گوید: باشد ، ولی به شرط این كه اگر پرسیدند من دروغ نمی گویم.
دختر كه چاره ای نداشته است شرط را می پذیرد.
در گمرگ مامور می پرسد: پدر ! آیا چیزی با خودت داری كه اظهار كنی؟
پدر روحانی می گوید : از سر تا كمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شك می كند و می پرسد: از كمر تا زمین چطور؟
پدر روحانی می گوید : یك وسیله جذاب كوچك دارم كه زن ها دوست دارند از آن استفاده كنند ، ولی باید اقرار كنم كه تا حالا بی استفاده مانده است .
مامور با خنده می گوید: خدا پشت و پناهت پدر. برو !!
[ شنبه 22 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
یكى از یاران رسول خدا (ص) فقیر شد.
خدمت رسول خدا آمد و شرح حال خود را بیان كرد. پیغمبر فرمودند :
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بیاور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گلیم و كاسه اى را خدمت پیغمبر آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند: چه كسى اینها را از من مى خرد؟
مردى گفت : من آنها را به یك درهم خریدارم .
حضرت فرمودند: كسى نیست كه بیشتر بخرد!
مرد دیگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پیغمبر به ایشان فروخت و فرمودند: اینها مال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمودند: با یك درهم غذایى براى خانواده ات تهیه كن و با درهم دیگر تبرى خریدارى كن و او نیز به دستور پیغمبر عمل كرد.
تبرى خرید و خدمت پیغمبر آورد. حضرت فرمودند: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشكن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمایشات رسول خدا عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگى او بهتر شد.
پیغمبر گرامى به او فرمودند: این بهتر از آن است كه روز قیامت بیایى در حالى كه در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.
[ شنبه 22 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
پدر در حال مطالعه روزنامه بوداما پسر کوچکش دست از مزاحمت وشیطنت بر نمیداشت. پدر خسته ازاین ماجرا یک ورق کاغذ را جدا کردکه نقشه دنیا بر روی ان دیده میشد ان را به چند قسمت جدا کرد و تحویل پسر بچه داد
حالا کاری برای انجام دادن داری من به تو یه نقشه دنیارا تحویل دادم می خواهم تو ان را همان طوری که بوده به هم بچسبانی
پدر سپس مجداد مشغول مطالعه روزنامه شد
اومیدانست این کار پسر بچه را برای بقیه ساعت روز سرگرم میکند اما پانزده دقیقه بعدپسرک با نقشه برگشت
پدر حیرت زده پرسید
ایا مادرت به تو جغرافیا یاد داده
کودک پاسخ داد نه من چیزی از ان نمیدانم اما اتفاقی که افتاده بوداین بود که ان روی دیگر ورقه ای که به من دادیدعکس شخصی چاپ شده بود و من موفق شدم که با بازسازی انسان دنیا را مجداد بسازم ...
[ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
شخصی که خیلی ادعای پهلوانی می کرد رفته بود خون بده. وقتی کیسه خون را آوردند که خونش را بگیرند.
به پرستار گفت: آبجی! کیسه چیه؟ لوله بیار که به همه خون برسه.
ولی بعد از اینکه یک کیسه خون داد از حال رفت و ۴ تا کیسه خون بهش زدند تا به هوش بیاد.
وقتی به هوش آمد، بدون اینکه به روی خودش بیاره به پرستار گفت: دیگه کسی خون نمیخواد؟!
[ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب: , ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 20 صفحه بعد
.:
Weblog Themes By
Iran Skin :.
|
|