عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
چند سال پیش رفته بودم خونه بابابزرگم، از قضا تلفنشون زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم. طرف خبر فوت دوست صمیمی بابابزرگم رو داد و من 10 باری پشت تلفن گفتم خدا بیامرزدش... بعد قطع کردم، بابابزرگم پرسید چی شده؟ پیش خودم گفتم اگر الان بگم فلانی مرد، این بدبخت هم فوت می کنه! گفتم: هیچی، حسین آقا پاش شکسته... بابابزرگم هم خیلی شیک پرسید: ختمش کجاست؟! ***** محمد: بچه بودم یه روز داشتیم با دختر خالم تو حیاطمون بازی می کردیم. وسط های بازی یه دفعه به من گفت محمد یه کاری می گم بکن، جون شکوفه نه نگو، گفتم باشه. گفت دست من رو بشکن. گفتم: آخه چرا؟ گفت خیلی کلاس داره آدم دستش رو گچ بگیره... گفتم: نه من این کار رو نمی کنم. از اون اصرار و از من انکار... آخر سر دیگه خسته شدم گفتم باشه. کنار استخر بودیم، استخر هم خالی بود. بدون این که چیزی بگم هولش دادم تو استخر، علاوه بر دستش، سرش هم شکست، کتفش هم جا به جا شد! چند روز بعد توی بیمارستان گفت: بی شعور! من منظورم این بود که یه کم دستم رو بپیچون مو بر داره! ***** اعتراف می کنم بچگی هام همیشه می رفتم سر کوچه، یه خرابه اونجا بود، کلی اون جا رو با دست و چوب می کندم شاید یه روزی پیداش کنم... تازه فیلم افسانه توشیشان رو دیده بودم، دنبال پول ها می گشتم! ***** اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تَق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه! ***** امروز صبح داشتم با گوشیم حرف می زدم و در همین حال دنبال گوشیم هم می گشتم و پیداش نمی کردم! ***** ستاره: اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بود، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه! ***** چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار می کشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگار رو روی گوشیم خاموش کردم و بدتر از اون این که بلافاصله گوشی رو پرت کردم توی باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم! سه تا رفیق با هم میرن بهشت
شما می گویید زمان می گذرد؟ اوه نه! افسوس زمان می ماند و ما می رویم. ********** خودت باش بقیه نقش ها همه گرفته شده اند ********** بهترین راه برای پیش بینی آینده خلق آن است. ********** اگر چیزی را دوست ندارید تغییرش دهید اگر نمی توانید تغییرش دهید به جای نق زدن ذهنیتتان را عوض کنید. ********** همان جایی که هستی با همان چیزهایی که داری همان کاری را که از دستت ساخته است را انجام بده ********** به دو چیز هرگز اعتماد نکن به روزنامه ها و آینه ها ********* فردا برای توست... می گویند: “مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو… چه محشری می شوند! آقای “اینشتین”در جواب نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم. واقعا هم که چه غوغایی می شود!
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید! نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… وصیت عبید زاکانی خدای داند و من دانم و تو هم دانی من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم روحش شاد سحابی نشری شارپلس ۱۰۶-۲ با فاصله ۲هزار سالنوری از زمین، یکی از زایشگاههای فعال ستارهای در کهکشان راهشیری است که در آینده نهچندان دور میزبان خوشهای ستارهای با۵۰ تا ۱۵۰ ستاره خواهد بود.
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... چقدر خنده داره چقدر خنده داره چقدر خنده داره چقدر خنده داره چند حکایت زیبا از خواستگاری خواستگاري و نظرسنجي داداشم رفته خواستگاري. دخترخانم دانشجوي علوم سياسي بوده. ازش پرسيده به نظر شما توي خانواده كي بايد حرف آخر رو بزنه. داداشم خواسته دل طرف رو به دست بياره گفته: من به رايگيري و نظرسنجي معتقدم. يعني براي سليقهها و آراي همديگه ارزش قائل بشيم. دختره خنديده. گفته: آخه شما پسرها چرا اين قدر...! وقتي من حرف خودم رو بزنم. تو حرف خودت رو بزني، ديگه نظرسنجي و راي اكثريت چه معنايي داره؟ - خب، نظر بقيه رو هم ميپرسيم. - يعني چي؟ هر وقت دعوامون شد بريم عده كشي كنيم ببينيم بقيه راجع به زندگي خصوصي ما چه نظري دارن؟ داداشم اومده خونه به من ميگه: خدا بگم چي كارت بكنه. اين راي گيري چي بود به من ياد دادي. ادامه مطلب طرف خودش رو زده به خواب ، وسط خواب خمیازه میگشه ! ادامه مطلب (عکس های کودکی که جمعیت زمین را از هفت میلیارد گذراند این کودک فیلیپینی و دختر می باشد.) |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |