عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
حكايت شيريني خامهاي رفته بوديم خواستگاري. واسهمون شيريني خامهاي آوردن. من خيلي هوس كرده بودم. اما مقاومت كردم. خانواده عروس چند بار تعارف كردن كه از خودتون پذيرايي كنين. من دلم رو زدم به دريا و يه دونه شيريني برداشتم. يه دفعه هول شدم و يه بخشي از خامه شيريني ريخت روي لباسم. مادر عروس گفت اصلا نگران نباشين. رفت واسهام دستمال كاغذي آورد. هر چقدر روي پيراهن كشيدم تميز نشد كه نشد. گفتم اجازه بديد برم دستشويي. يه كم آب ريختم كه چربياش بره. يه دفعه ديدم كل لباسم خيس آب شده. با يه وضع فجيعي اومدم بيرون. ديدم خواهرهاي عروس دارن دم گوش هم پچپچ ميكنن. فهميدم كه پاك آبروم رفت. بعدها با همين خانم ازدواج كردم. يه روز ازش پرسيدم اون روز در گوش هم چي ميگفتين. ميگه: خواهرهام گفتن اين چه خواستگار دست و پاچلفتيه. چطوري ميخواد يه زندگي رو اداره كنه. به خانمم ميگم تقصير شماست كه شيريني خامهاي آوردين. مگه شيريني خشك چشه؟
قهوهچي و خواستگاري مادرش ميگفت: «دخترم! بگذار راحتت كنم. تمام زندگي آيندهات بستگي به همين چند دقيقه چاي آوردن دارد. پايت را كه از آشپزخانه گذاشتي بيرون اول خوب همه جا را نگاه كن بعد سرت را پايين بنداز و با صداي آرام بگو سلام! نمي خوام پشت سر دخترم حرف درست كنند كه چقدر خودخواه و بيتربيت بود. يك وقت هول نشوي ! رنگت عوض شود، با خودشان ميگويند: «دختره آدم نديده است»، سيني چاي را محكم بگير. مثل دفعه قبل نشود كه دستت بلرزد و آقاي داماد را شرمنده كني. حواست جمع باشد، اول بزرگتر. يك وقت نبينم كه سيني را يكراست بردي جلوي آقاي داماد! فكر ميكنند كه حالا پسرشان چه آش دهنسوزي است! آرام و با حوصله راه برو. دوبار كمتر تعارف نكن، سرت را بلند نكن. آرام حرف بزن. حتي اگر جك هم تعريف كردند نخند وگرنه از فردا رويت عيب ميگذارند كه دختره بيحيا و پر رو بود. عزيزم! ميدانم كه سخت است ولي چند دقيقه بيشتر نيست. تحمل كن. از قديم گفتهاند: «در دروازه شهر را ميشود بست ولي در دهان مردم را نه...» لحظه موعود فرا رسيده بود، دستورها را مو به مو اجرا ميكرد. سيني چاي را دو دستي چسبيده بود. سعي كرد به هيچ چيزي فكر نكند. شانههايش را پايين انداخت. محكم و استوار قدم بر ميداشت. همه چيز روبراه بود. چند قدم بيشتر راه نرفته بود كه چشمش به مادر داماد افتاد كه در گوش دخترش پچ پچ ميكرد. گوشهايش را تيز كرد. صداي مادر را شنيد كه ميگفت : «ماشاا... هزار ماشاا... همچين چايي ميآره كه انگار نسل اندر نسل قهوهچي بودهاند...»
خواستگاري و نظرسنجي داداشم رفته خواستگاري. دخترخانم دانشجوي علوم سياسي بوده. ازش پرسيده به نظر شما توي خانواده كي بايد حرف آخر رو بزنه. داداشم خواسته دل طرف رو به دست بياره گفته: من به رايگيري و نظرسنجي معتقدم. يعني براي سليقهها و آراي همديگه ارزش قائل بشيم. دختره خنديده. گفته: آخه شما پسرها چرا اين قدر...! وقتي من حرف خودم رو بزنم. تو حرف خودت رو بزني، ديگه نظرسنجي و راي اكثريت چه معنايي داره؟ - خب، نظر بقيه رو هم ميپرسيم. - يعني چي؟ هر وقت دعوامون شد بريم عده كشي كنيم ببينيم بقيه راجع به زندگي خصوصي ما چه نظري دارن؟ داداشم اومده خونه به من ميگه: خدا بگم چي كارت بكنه. اين راي گيري چي بود به من ياد دادي. ترافيك خواستگار خرابكن رفته بوديم براي داداشم خواستگاري... قرار بود ساعت 7 اونجا باشيم، اما تو ترافيك لعنتي گير كرديم، از اين تصادفهاي جزيي كه سپر به سپر ميخورن به هم، اما ميمونند تا پليس بياد و كروكي بكشه و برن بيمه تا پول صافكاري كل ماشين رو بگيرند! در صورتي كه اگر دو تا ماشين ميرفتند كنار خيابان، تو اون ترافيك گير نميكرديم، خلاصه 8 شب با يك ساعت تاخير رسيديم... پدر عروس خانوم سگرمههاش تو هم بود، همون اول، دم در گفت: «آقاي عزيز اين اولش انقدر بدقولي واي به حال آخرش... به داداشم برخورد، مامانم داستان رو تعريف كرد... كه به خيالش يه جوري ماست مالي كنه، اما پدر عروس خانوم ولكن نبود... اين بدتر، تو تهران اين زمونه، به خصوص بعدازظهرهاش، شما هر جايي كه ميخواهيد برويد بايد حداقل دو ساعت زودتر از خونه بزنيد بيرون... از شما تعجب ميكنم آقاي داماد، يعني قدرت پيشبيني رو نداريد، واي به حال آيندهتون... اين بار بابا اومد ماست مالي كنه، گفت: حاجيجون شما انقدر سختگير نباش، خلاصه اين قصهها پيش ميآد ديگه تو زندگي شهري... اما باباي عروس خانوم ولكن نبود، همين طور كه همه سر پا بوديم و هنوز ننشسته بوديم گفت: چي پيش ميياد آقا... از همين قصههاي كوچيك طلاقها شروع ميشه ديگه... داداشم كه ديگه خيلي خودش رو كنترل كرده بود گفت: آقاي محترم، شما گويا دعوا داريد. حالا ما بايد چه طوري عذرخواهي كنيم، مثل اينكه شما اصلا از ما خوشتون نيومده... فكر ميكنيد پدر عروس خانوم چي گفت: «آفرين، به اين ميگن آدم چيز فهم، آره» اصلا درست گفتي، از همون دري كه تشريف آورديد، تشريف ببريد بيرون... همهمان با دهان باز به يكديگر نگاه كرديم و اومديم بيرون... دو سالي از آن روز گذشته، و داداشم هم ازدواج كرده، اما هنوز هم ميگويم، آن شب پدر دختر خانم چرا اونجوري رفتار كرد... در خواستگاري زود صميمي نشويد داداشم رفته خواستگاري. دختره توي حرفاش گفته: مامان گفتن من و شما وجوه اشتراك زيادي داريم. خيلي چيزامون به هم شبيهه. داداشم حرفش رو قطع كرده و پرسيده: الان منظورتون از اين كلمه مامان كه گفتين مامان من بود يا مامان خودتون؟ دختره جواب داده: من نميدونم شما پسرها چرا اين قدر زود خودتون رو صميمي ميگيرين؟ معلومه كه منظورم مامان خودم بود. من بعد از ازدواج هم به مادر شما نميگم مامان. چه برسه به الان. داداشم اومده خونه ميگه: ولي همين حرفش رو هم ميتونست با لحن ملايمتري بگه. نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |